کد مطلب:314997 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:193

به دیگران می گویم که متوجه شوند
من مهدی خادم زاده هستم. افتخارم این است كه قرب به پانزده سال است كه مدال نوكری اهل بیت (علیهم السلام) را به گردن دارم و مداح اهل بیت هستم. اما ماجرای ما از این قرار بود كه:

در محیطی كه ما كار می كردیم، بینی و بین الله صادقانه هم عمل می كردیم، در پانزده یا هفدهم فروردین سال 1381 به ما تهمتی زدند. من هر وقت نذری می كردم، یك ختم قرآن یا چهل زیارت عاشورا یا ختم صلوات بود، اما آن روز نمی دانم چه شد كه متوسل به حضرت ابوالفضل (علیه السلام) شدم و گفتم: اگر این تهمت برطرف شود من گوسفندی نذر حضرت ابوالفضل (علیه السلام) قربانی می كنم.

آنها به ایشان هم اهانت كردند و مرا از كار بیرون كردند و پرونده را مختومه اعلام كردند. من دیگر دسترسی به آن جا نداشتم، اما معتقد بودم كه اربابم كه یك عمر نوكریش را كرده ام، از حق من دفاع می كند، هنوز هم منتظر هستم.

من فقط به حضرت ابوالفضل (علیه السلام) توسل می كردم و مرتب می گفتم: «چرا جواب مرا نمی دهی؟!» بارها به همسرم گفتم: «ما چهل، چهل تا زیارت عاشورا خواندیم و جواب نگرفتیم» اما ناامید نشده بودم. تا این كه نهم ماه مبارك رمضان بود، من سحری خوردم و آمدم داخل اتاق خودم و خوابیدم. هنوز خواب نبودم، دقیقا به یاد دارم كه چند لحظه ای چشمم روی هم رفت كه مرا بلند كردند و نشاندند. در حالی كه دست ها و پاهایم هیچ حركتی نداشت اما عیال و فرزندم را دیدم كه خوابیده اند، می خواستم او را صدا كنم نمی توانستم، آقای بزرگواری حدود



[ صفحه 572]



چهل یا چهل و پنج ساله، اطراف صورتشان هاله ای از نور بود به طوری كه چهره شان را درست نمی دیدم، ایشان با فاصله كمی سمت راست پشت سر من ایستاده بودند و آقای دیگری نزدیك به من و كنار ایشان نشسته بودند، من خواستم به احترام آن ها، پاهایم را جمع كنم، نمی توانستم. آنها هم به من اجازه دادند كه راحت باشم. آقایی كه ایستاده بودند به كسی كه نشسته بود، می گفتند و ایشان هم به من می گفت، من هم به راحتی حرف می زدم، فقط نمی توانستم حركت كنم. ایشان فرمودند: «مگر حتما باید به چشم بینی كه عموی ما، عباس حاجتت را داده اند، ما حاجتت را داده ایم. همان طور كه 14 روز بعد حاجت آقای قاسمی را دادیم».

(من مفهوم این جمله را درست نفهمیدم، تا این كه الآن آقای قاسمی گفتند كه در تاریخ 29 / 1 / 81 شفا گرفته اند و جریان مشكل من، 14 روز قبل از شفا گرفتن ایشان یعنی در تاریخ 15 / 1 / 81 بود، این را من امروز فهمیدم)

بعد فرمودند: «ما حق شما را از كسانی كه به شما ظلم كردند، می گیریم»

من گفتم: یك چیزی به من بدهید كه به آنها نشان بدهم، تا باور كنند كه راست می گویم، چون آنها خیی اعتقادشان به شما ضعیف است، می ترسم كه بی حرمتی كنند. یك دست نویس یا پارچه نه! یك چیزی كه سند باشد (بی تردید این حرف ها را آقا به ذهن من می آوردند، و گرنه من اصلا فكرم به این حرف ها نمی رسید).

فرمودند: «ما شخصی را شفا دادیم كه سرطان خون داشت» بعد ادامه دادند: «برو مسجد بقیة الله از آقای سید حسین سراغ آقای قاسمی را بگیر، آقای قاسمی انكار می كند كه اصلا چنین چیزی بوده و شفا گرفته است، از ایشان بپرس: اسمت چیست؟ می گوید: حسن. شما بگو اسمت پرویز است. بعد فرمودند: از كرم ما به



[ صفحه 573]



دور است كه كسی دچار ناراحتی شود، اما چون شما این قضیه را به ما و عموی ما محول كردید و چون آن ها به ساحت مقدس عموی ما اهانت كردند، دختر ایشان دچار بیماری سرطان خون شد - در واقع همان بیماری كه آقای قاسمی داشت و شفا گرفت - اما باز یك راه برگشت دارند و یك مهلتی به آنها دادیم كه اگر به مسجد جمكران آمدند و توبه كردند و اعتراف كردند كه نسبتی كه به شما داده اند، تهمت بوه است، ما هم فرزندش را شفا می دهیم».

آن دو آقا رفتند و من به خودم آمدم، دیدم دراز كشیده ام و چشم هایم باز است و هیچ اثری از كسی نیست و بوی عطر عجیبی در فضا پیچیده است. فردا صبح خدمت آقای قاسمی رفتم و جریان را گفتم، بعد كه یقین حاصل كردم، سراغ آن شخص رفتم و گفتم: شما به جمكران برو، شفای دختر شما در جمكران است. چیز بیشتری نگفتم.

گفتم: اگر بگویم آنجا اعتراف كن، ممكن است به ساحت مقدس امام زمان (علیه السلام) هم به حرمتی كند. با خودم گفتم: اگر او در دل هم پشیمان باشد حضرت حجة ابن الحسن (عجل الله تعالی فرجه الشریف) می پذیرند. آنها حرف مرا قبول نكردند و با این كه بارها از ایشان خواستم كه برای شفای دخترشان به جمكران بروند، اما این كار را نكردند و هنوز هم فرزندشان مریض است اما همین كه به من ثابت شد كه آن ها به ما توجه دارند و این كه آن شب دقایقی در كنار حضرت حجة بن الحسن (ارواحنافداه) بودم، همین برای من ارزش زیادی دارد، حتی اگر حق مشخص نشود و من به خواسته ام نرسم، همین كه گوشه ی چشمی به ما دارند، برای من كافی است و از ایشان می خواهم كه تا آخر، راه دین و عقیده مان را نسبت به درخواستم از شیعیان همان است كه خود حجة بن



[ صفحه 574]



الحسن (علیه السلام) فرموده اند:

«برای فرج من دعا كنید كه گشایش كارهای شما در فرج من است»